۳:۳۹ ب٫ظ
ناظم انجمن
ویرایشگر
۱ بهمن, ۱۳۹۲
سلام دوستان
من دارم تا ۳-۴ روز آینده اعزام میشم به خدمت مقدس سربازی
خب یه مدت نیستم ... ۱ - ۱.۵ ماهی که کلا فک کنم نباشم
ولی سعی میکنم هرجور شده اونجا خودمو به اینترنت نزدیک کنم ...
البته اگه اون خراب شده اصن سیستم داشته باشه ... افتادم ارتش زمینی عجبشیر ((ولی الان اونجا آب و هوای توپی داره))
خلاصه خبرتون کردم که یه وقت نگرانم نشین و اصن دلواپسم نباشین یه وقت ...
گریه هم نکنین تورو خدا ... از قدیم گفتن : پشت سر مسافر گریه شگون نــــــــــــد ا اااا ا ره
دیگه بدی خوبی دیدین حلال کنین ... تو این چند روزه هم فرصت دارین شکایات خود را به صندوق پستی من ارسال کنید که رسیدگی میکنم
راستی آش پشت پا هم هست ... باهزینه میتونم بگم براتون ارسال کنن حالشو ببرید
فعلا خدافس شما
....
۳:۴۸ ب٫ظ
کاربر هدفمند
۸ اسفند, ۱۳۹۲
سلام
اقا این چه حرفیه اخه ما چه بدی از شما دیدیم
عجب شیر الان خوبه ولی توی دی ماه میفهمی کجا اومدی دایی من اونجا خدمت میکرده میگفت صبح که از خواب بلند میشد میدید روی زمین انواع اقسام عنکبوت و عقرب و هزار پا و مار بود و میباستن صبح ها از بیرون پنجره برف های جلوی در رو با پارو بزنن کنار تا بتونن برن بیرون مثل یک قسمت توی پلنگ صورتی بود که تا در رو باز کردبرف ها ریختن توی خونش...
موفق باشی
اهان راستی خیالت راهت باشه اونجا حتی یک موبایل هم بزور پیدا میشه
۴:۰۶ ب٫ظ
کاربر متخصص
ناظم
۱۲ فروردین, ۱۳۹۲
خداییش ارتش رو سایت ما داره ساپورت میکنه !
یعنی بدترین نقطه ی ایران افتادی . خوشحالی ؟ همون روز اول که میرین بهتون میگن اگه کسی بیماری روانی چیزی داره همین الان بگه چون بعدا دیگه قبول نمیکنیم . سربازا برای اینکه از اونجا منتقل بشن هر کاری میکنن . بعضیا هم خودشونو به دیوونگی میزنن . واسه همین روز اول اینو میگن . نشنیدی میگن یه کاری میکنم عجب شیر بیفتی ؟
ضمنا تو پادگان های ارتش ، مخصوصا نیروی زمینی اگه یه تلفن ژپرتی پیدا کردی به دوست دخترت زنگ بزنی کلاتو بنداز بالا . اینترنت پیشکش . تا میتونی با خودت سیگار ببر روز اول . چون بعدا حسابی میگردنتون
خدمت رو هر جوری بگیری همونطوری میگذره . زیاد جدی نگیر و از زیر هرچی میتونی در برو . من یه دونه از کلاس هامو نرفتم . نه عقیدتی نه هیچی . همشون گفتن تجدید دوره میشی . روز تقسیم هم منو نبردن تو سالن گفتن باید اینجا بمونی . منم پررو پررو میگفتم عشقه . اینجا به خونه دوست دخترم نزدیک هم هست . فرمانده گردان داشت از دستم دیوونه میشد . با رئیس گروهان هم رفیق ۶ بودیم باهم میرفتیم سیگار میکشیدیم
کلا هر کاری هم بهت گفتن نکن . من از ۲ ماه آموزشی ۴۰ روزش رو تو بیمارستان بودم . بهم میگفتن خبردار واستا میگفتم سرم گیج میره خون دماغ میشم . میرفتم بهداری . میگفت بدو رو برو میگفتم تو پام پلاتین داره نمیتونم ( پلاتین هم ندارم ) میگفتن سینه خیز برو میگفتم کلیه هام درد میگیره فرداش میرفتم تا عصر بیمارستان ارتش . میگفتن کلاغ پر رو ( بی ادبی نشه میگفتم یه جاییم درد میگیره ) فرداش میرفتم بیمارستان چک آپ کنم . یعنی داستانی داشتیم . فرماندمون میگفت با همه بچه تهرانا این داستانا داریم ما . یه همشهری هامون رفته بود پشت ساختمون سیگار کشیده بود تا رسیده بود جلوی گردان فرمانده دیده بودش . بوش کرد گفت مردک سیگار میکشی ؟ پسره گفت نه . ماه رمضون هم بود . پسره از ۱۰ متری بوی سیگار مگنا میداد . گفت تو داری بوی سیگار میدی . پسره پررو پررو میگفت قربان شاید از لباس های خودتونه . به من گفت سیاوش اینو بو کن ببین سیگار کشیده . به پسره گفت ها کن . یعنی یه جوری بو میداد میشد باهاش یه تانک رو ضدعفونی کرد . گفتم جناب سروان بو نمیده ! قاطی کرد گفت منو مسخره کردین . کلا میخام بگم زیاد جدی نگیرشون . حالا بعدا میام یکمی دیگه تجربه هم بهت میگم رفتی اونجا گیر نکنی
گیســـــو مــیان واژه برایم رهــــــــا نکن /
من از تبار واژه ی سرخ ســـــــــــیاوشم /
بـــــانو ! به قول حضرت استاد " شهریار " /
عاشق نبوده ای که بفهمی چه میکشم
۴:۱۲ ب٫ظ
کاربر هدفمند
۸ اسفند, ۱۳۹۲
۴:۱۷ ب٫ظ
ناظم انجمن
ویرایشگر
۱ بهمن, ۱۳۹۲
خیلی ممنون ازت آقا قمیشی ...
والا من خوشحال نیستم ولی خب یه شوقی فعلا اون ته دلم دارم
من با ۱۵ نفر که اونجا خدمت کردن صحبت کردم که ۲۰ نفرشون از اونجا ناراضی بودن ولی این مسائل رو نگفته بودن ...
حالا من که هیچ ذهنیتی از اونجا ندارم ولی دمت گرم اینجا یا تو خصوصی اگه بازم چیزی هست بگو من طاقتشو دارم
همه ی هم دوره های من افتادن سپاه و پایگاه نوژه خودمون من بدبخت هم که ...
اصن حیف شدم رفت ...
البته من مدت کوتاهی اونجام ... کمتر از ۱.۵ ماه
....
۴:۲۰ ب٫ظ
کاربر هدفمند
۸ اسفند, ۱۳۹۲
۴:۴۵ ب٫ظ
کاربر عالی
۲۷ تیر, ۱۳۹۳
نگران هیچی نباش, فقط بگم ابو هواش توپ توپم نیستا ک فک میکنی!! ۲ هفته پیش نزدیک ۴۰ بود این طرفا برا اینجا خیلی گرم بود.
دیروز بارونی بارید بهتر بود الانام دور بر ۳۰ هستش, ولی ساعت ۷ و رد میکنی میشه بهار یه باد خنکی میزنه حال کنی تا صب باد بادک بازیه.
کلا اونجا بگو باشه بعدش برو دنبال کار خودت هرچی میخوان بگن بهت باشه رو بگو رد شو.
موفق باشی.
۴:۴۸ ب٫ظ
کاربر متخصص
ناظم
۱۲ فروردین, ۱۳۹۲
معافی چیه . من اگه میدونستم خدمت اینقدر حال میده عمرا اینقدر غایب نمیشدم . من تو یه بیمارستان افتادم . یه اتاق داشتم شخصی . یه آبدارخونه و دوش و یخچال و تلویزیون هم داشت . لباس شخصی هم میرفتم . کولر گازی هم داشت . کلا کارم این بود که هفته ای یه بار چندتا ذیحساب بخشهای مختلف ( معمولا همه ذیحساب هارو دختر میذارن ) یا پرستار یا سوپروایزر میومدن یه چندتا فرم خرید میدادن و خواهش میکردن زودتر براشون به جریان بندازم که زودتر براشون خرید کنه کمسیون خرید . کار مفیدم هفته ای نیم ساعت بود . ساعت ۱۰ میرفتم ۱۱-۱۲ میومدم . من روزی که رفتم برای تسویه حساب امضاهامو بگیرم هیشکی باورش نمیشد من وظیفه باشم . حیف که نمیشه و نمیخوام عکس بذارم براتون . ۲۴-۲۵ سانت مو داشتم تو خدمت . ریش پرفسوری میذاشتم . همه از در دژبانی تردد میکردن من از روی نرده ها . خدای من شاهده یه وقتایی به فرماندمون میگفتم پاشو ۲ تا چایی بریز بیا باهم بخوریم . تازه دخترش همسن من بود . یه ۲۰۶ مشکی هم داشتم یه روزایی خیلی گرم بود با اون میرفتم . میبردمش جلوی پنجره ی اتاقم تو سایه پارک میکردم . سربازامون یه وقتایی میشستنش . البته اینم بگم کسی لیسانس باشه درجه دار میشه و با سرباز صفر خب فرق دارن . ولی اینا رفاقتی میشستن میدونستن من همت این کارا رو ندارم . یکیشون مشهدی بود یکیشون هم استان کرمان بود . فکر کنم سیرجان . نمیدونم . اون موقع زیاد ام پی تری پلیر نبود و کلا اگه هم میبردی حراست گیر میداد . یه درایو سی دی رام برده بودم به تلویزیون وصل کرده بودم سی دی آئودیو رایت میکردم ۲۴ ساعت داشتیم تکنو گوش میدادیم . سرهنگ گردانمون تو همه اتاق ها آیفون داشت که میخاست مکالمه کنه دیگه تلفن نزنه . و اگه هم میخاست میتونست اتاق رو بدون اینکه بفهمی شنود کنه . من آیفون خودمو باز کردم میکروفونش رو دکمه ای کردم که فقط با فشار اون صدا بتونه بره اونور . تازه با سرهنگمون ته رفیق بودیم . یه آدم مشتی بود کلا ۲ تا داداش و یه خواهر داشت همه آمریکا بودن . با خودش و پسراش هنوزم رفت و آمد داریم . یه کارایی هم باهم میکردیم که نمیشه اینجا بگی . از همون روز اول هم رفتم یکی بهم گفت فلان چیزو برو برام از فلان جا بگیر . گفتم نمیتونم پله بالا پایین برم یه جاییم درد میگیره . یعنی داستانی داشتیم . یه بار سرهنگمون گفت سیاوش تو که یه پله نمیتونی بالا پایین کنی کارای دیگه رو خوب انجام میدیا ناقلا ! چطوری اونوقت فوتبال بازی میکنی ۱ ساعت ؟
وقتایی که احساس وظیفه میکردم ساعت ۸ میرفتم . تا ساعت ۱۰ صبحونه میخوردیم . حالا صبحونه چی بود ؟ دیگه هیچی نمیخوردیم یا سوسیس تخم مرغ میخوردیم یا تن ماهی . من خدمتم تموم شد ۱۰۸ کیلو شده بودم . البته عصرا باشگاه هم میرفتم . از ۱۰ تا ۱۱ - ۱۲ جدول حل میکردیم. تمام جدول های همشهری و سودوکو رو استاد شده بودم عین بنز حل میکردم . ساعت ۱۲ میرفتیم به قصد نماز تو اتاق بروبچ تا ساعت ۲ . ساعت ۲ هم میرفتیم تو کترینگ دکترا ناهار میخوردیم میرفتیم خونه . دکترا میگفتن شما چطوری نظامی هستی و اینقدر مو داری ؟ کلا یادمه یه بار صبحگاه مشترک رفتم تو زندگیم ( کسایی که سربازی رفتن میدونن هر روز باید صبحگاه اجرا بشه و پرچم بالا ببری و رژه بری و اینا ) ما چون بیمارستان بودیم هفته ای یه بار بود . خیلی خیلی هم جدی میگیرن این قسمت رو و هرکی نره باباشو درمیارن چه نظامی باشه چه وظیفه . من کلا ۱ بار رفتم اونم سرهنگمون گفت سیاوش لطفا این دفعه رو بیا که آمار گردان کم نباشه چون نمیدونم امیر و تیمسار و اینا اومدن برای بازدید صبحگاه . منم رفتم موهامو از پشت کشیدم بالا کردم تو کلاهم . عین این دخترا که کلیپس میزنن پشت سرم قلمبه شده بود . وسط مراسم سرهنگمون دید اشاره کرد همینطوری عقب عقب از صف خارج شو برو بیرون میدون جون مادرت . یه زمانی مد بود یه تکه کوچیک پایین لب یه ریش خیلی باریک کوتاه میذاشتن . ما اینو گذاشتیم . یه روز سرهنگ اومد تو گردان بازدید کنه من یه چسب زخم زدم پایین لبم یعنی مثلا زخمی شده . اومد جلوی من احترام که گذاشتم گفت سیاوش بازدید تموم شد بیا تو اتاقم کار دارم . خب باهاش رفیق بودم . رفتم تو اتاقش گفت اون چسب رو بکن . گفتم زخمی شده ( اسمش شهرام بود و وقتایی که بیرون بیمارستان بود به اسم صداش میکردم اما تو محیط میگفتم جناب سرهنگ ) گفتم زخمی شده درد میکنه . گفت دوست دخترت لبتو زخمی کرده بعد گفت حالا نمیخاد ورداری اما نذار بقیه آدمای گردان ببینن ریش گذاشتی . پس فردا تو خدمتت تموم میشه من دیگه نمیتونم به این آدمای اینجا دیگه امر و نهی کنم . ما هم چند روز بعدش یه عروسی داشتیم که تموم شد رفتم تراشیدمش . یه بار بهمون گفتن ( من و یه پسره به اسم مصطفی باهم بودیم اونم بچه ی فلاح بود از ما تقص تر ) برید تو فلان انبار ببینین چیا فرسوده هست و چیا قابل استفاده و اضافه هارو دور بریزین و تمیز کنین . همون روزای اول بود . اومدم بگم من دردم میگیره این مصطفی گفت سیاوش هیچی نگو بذار بریم . اولا که بقل مهدکودک نمیدونم کار درمانی کودک بود چی چی بود اونجا بودیم که یه عالمه پری مهربون داشت . دوما یه اتاق ۲۰ متری رو نزدیک ۲ ماه طول دادیم . سوما هرچی که فرسوده بود که هیچی ، هرچی هم فرسوده نبود خودمون ترکوندیم و شکستیم و همه رو فرسوده کردیم . بعد ۲ ماه از یه انبار بزرگ کلا اندازه ی یه تانک ۵۰۰ لیتری لوازم تحویل دادیم گفتیم بقیه هم فرسوده بود ! اونا هم چیزایی بود که هیچطوری نابود نمیشد . مثلا فرض کن چمیدونم دسته ی هاون رو هیچ جوری نمیتونی نابود کنی . سرهنگمون گفت تا حالا من مرتب سازی این مدلی ندیده بودم احسنت احسنت انبارو خالی کردین . ما کلا ۱۴ تا بچه ی تهران بودیم تو اون دوره افتادیم اونجا . از وقتی ما رفته بودیم اونجا تو انبار پزشکی یا الکل کم میومد یا لیدوکائین . داستانی داشتیم . حالا هی یادم بیاد برات تعریف میکنم . خلاصه اینکه زیاد جدی نگیر
ولی همه چیزش یه طرف ، ۲ سال از زندگی ساقطت میکنه . من خداییش ۲ سال رفتم خدمت ۲۰ سال از کسب و زندگی عقب افتادم . تازه من دیر رفتم و فکر کنم ۲۷-۲۸ سالم بود
گیســـــو مــیان واژه برایم رهــــــــا نکن /
من از تبار واژه ی سرخ ســـــــــــیاوشم /
بـــــانو ! به قول حضرت استاد " شهریار " /
عاشق نبوده ای که بفهمی چه میکشم
۵:۴۸ ب٫ظ
کاربر متخصص
ناظم
۱۲ فروردین, ۱۳۹۲
بازم یادم افتاد برات تعریف کنم بخندی
یه کاری هست به اسم انبار گردانی . سالی یه بار این کارو میکنن شب عید . یعنی مثلا شما تو آمار کامپیوتری به فرض باید چمیدونم ۲۰ تا قیچی داشته باشی . آمار اینو نشون میده . حالا مثلا ۵ تاش تو انبار موجوده . بقش هم تحویل ذیحساب میشه که تحویل بخشها میده . مثلا یکی تو فلان اتاقه . یکی تو نمیدونم فلان بخشه . بعد باید بری همه ی اینا رو بشماری آمر بگیری با آمر تئوری تطبیق بدی و فرسوده هارو از آمار خارج کنی و اینا . من همش میگفتم دل درد دارم میرفتم ( اون موقع مغازه هم داشتم عصرها میرفتم اونجا ) و یه وقتایی تا ۹-۱۰ شب کارشون طول میکشید . البته اضافه حقوق خوبی هم میگرفتن نظامی ها ( نه سربازا ) یه روز مصطفی بهم گفت سیاوش از فردا توی انبار گردانی بیا . فرداش ما رفتیم نوبت بخش جراحی بود . اتاق های عمل و اتاق ریکاوری و نمیدونم بخش بیهوشی و کلا قسمت جراحی . اول اینکه باید از این نایلون ها بکشی روی پاهات بعدم باید گان بپوشی و عین دکترا از این لباس سبزا بپوشی و ماسک بزنی و دستکش لاتکس دستت کنی که ایزوله باشه و میکروب منتقل نشه . سر همین لباسه چقدر داستان داشتیم . یه بار با مصطفی شرط بندی کردیم مارو نمیشناسن . یه اتاق استریل داشت که دکترا بعد یا وسط عمل میرفتن دستکش رو در میاوردن و شستشو میدادن دستاشونو و اینا . با مصطفی سر یه سیگار کینگ ادوارد یادمه شرط بندی کردیم . رفتم دستامو یکمی خونی کردم رفتم تو اون اتاقه . یه پسره اومد آب دستشویی رو باز کرد دستکش هارو خارج کرد دستهای مارو شست و گفت تمومه یا میخواین برین ؟ گفتم میرم . یه دستکش تمیز دست من کرد و با یه حوله یکمی خشک کرد و رفتم . ۳-۴ روز بعدش که رفتیم بخش اونا رو شمارش کنیم پسره هی چپ چپ نگاه میکرد . البته اونجا فقط چشمات معلومه و کلا ماسک داری . یه چیز دیگه که یادمه یه بار رفتیم یکی از اتاق عمل هارو شمارش کنیم . چون تجهیزات اتاق عمل بشدت گرونه ( مثلا یه قیچیش ۱۰-۱۲ هزار دلاره یا مخصوصا تجهیزات پزشکی هسته ای و آندوسکوپی و اینا ) یه استوار کادری هم با ما فرستادن ( حالا بماند که از نظر درجه ما ۳ درجه بالاتر از یارو بودیم . اونم یه شمالی بود بدتر از خودمون آخر مضحک بود ) یعنی اینجوری بگم که خدا شاهده روی تخت یارو رو شکمش رو باز کرده بودن ما اون پایین داشتیم قفسه هارو چپه میکردیم رو زمین دوباره میشمردیم میریختیم سر جاش . دقیقا انگار داری هندونه میشماری . بعد فکر کن یکی از چیزایی که باید تو ردیف اونور باشه اینور پیدا میشد از زیر تخت پرت میکردیم برای نفر اونوری . اون بالا هم دکتره داشت بخیه میزد . یعنی اگه خودم نمیرفتیم نمیدیدم باورم نمیشد . خدایی اگه یکمی بعضی مشکلات که الانم بابتش مجبورم حرفامو سانسور کنم نبود ، خداییش یه کتاب از دوران خدمتم مینوشتم . قول میدم از کتاب ایرج میرزا فروشش بالاتر میرفت . خدای من شاهده این شمالیه رو شاخ کرده بودیم میگفتیم از فلان آکنت ۲ تا کمه برو ببین دست دکتر نیست . میرفت بالا سر دکتره که داشت جراحی میکرد میگفت دکتر یه لحظه ببخشید میشه ببینم این آکنت دستت بارکد نامبرش چنده ؟
البته خداییش رسیدگی های خیلی خوبی به ملت میکردن و دستگاهها و تجهیزاتی که استفاده میکردن همه نامبر وان و بعضیاش تو خاور میانه بی همتا بود خداییش . آدم از حق نگذره .
نمیدونم اینم بگم یا نه . اگه بنظرتون خوب نیست پاکش کنم . تو دوره های نظامی میگن اگه کسی به بخش شما زنگ زد اول باید اون خودشو معرفی کنه . حالا هرکی میخاد باشه . چون میخان طرف تخلیه اطلاعاتی نشه باید اول اونکه زنگ میزنه خودشو معرفی کنه . حالا یه سرهنگی هم تو یه قسمت دیگه بود که اصلا با ما هم کاری نداشت . بهش میگفتن فریدون فروغی . بسکه صداش کلفت بود . یعنی الانم بعد اینهمه سال بمن زنگ بزنه بگه الو میفهمم کیه . اینقدر تابلو بود صداش . یه بار زنگ زد اتاق ما . تازه اشتباهی هم زنگ زده بود . همین که میگه الو همه میفهمن کیه . بمن گفت فلانی هست . منم بجای اینکه بگم اشتباه گرفتی یا اینجا نیست کرمم گرفت گفتم شما ؟ خیلی هم بداخلاق بود و ۳۲ سال خدمت بود . گفت بهت میگم هست یا نیست . عین این وکیلا تو فیلما گفتم شما خودتونو معرفی کنین وگرنه هر اتفاقی بیفته گردن خودتونه . گفت بچه بهت میگم هست یا نیست . یه کلمه خبر مرگت بگو نیست . گفتم با من بودی ؟ گفت آره . گفتم من که نمیدونم تو کی هستی ( همینکه میگفتم نمیدونم کی هستی میدونستم شاکی میشه ) ولی اگه مردی بیا تو فلان قسمت ببینم خبر مرگ کی میشه . تلفن داخلی بود خب ( اینم بگم بعضی اتاقهای خاص خطشون وصل بود و تلفن خارج از ساختمون و شهری هم میتونستن بزنن اما بقیه اتاقها باید شماره ۹ رو میگرفتم و اپراتور براشون آزاد میکرد . اتاق من کد آزاد داشت بچه های مخابرات اونجا آشنا بودن ) خلاصه با اون اتاقی که کار داشت تن یه سالن بود من میدیدمش . اومد با لگد رفت داخل گفت کی بود بامن اینطوری حرف زد ؟ ازش هم حساب میبردن . هی میگفتن آقا کسی اینجا نیست فقط ماییم . اینم هی داد میزد . من و مصطفی هم هر هر میخندیدیم . یهویی فحش داد گفت کدوم فلان فلان شده ای بود ؟ دیگه حالم بد شد اومدم تو راهرو گفتم من بودم . فلان فلان شده هم خودتی . شدید درگیر شدیم و فقط بچه های اونجا نذاشتن فیزیکی درگیر بشیم و خیلی زود خبر به سرهنگ بخشمون رسید و خیلی زود به امیر و همه فهمیدن یه وظیفه با یه سرهنگ درگیر شده . سرهنگمون اومد از ته راهرو منو کشوند برد تو اتاقم . خداییش این مرد اینقدر با شعور و فرهنگ بود یه وقتایی من از خجالت اون حیا میکردم یه کارایی رو نمیکردم . گفت شما بیزحمت از این اتاق بیرون نیا تا صدات کنم . مصطفی هم موند داخل و از بیرون درو قفل کرد . تو راهرو داشت با اون سرهنگه حرف میزد که دیدم یارو فحش ناموسی داد . خداوکیلی یه منگنه رو میزم بود ورداشتم عین گربه از پنجره رفتم بیرون تو ۲ ثانیه رسیدم بهشون سرهنگمون اومد جلو منگنه رو پرت کردم خورد تو پیشونی یارو صدا کلفته ترکید . تمام کف سالن شد پر خون . سرهنگمون گفت سریع ماشینتو وردار برو بیرون تا بازداشت نشدی تا خبرت کنم . در ۵ ثانیه رفتم بیرون . عصر اومد دم مغازه گفت سیاوش چت شد ؟ گفتم قضیه اینه و زنگ زده منم گفتم خودتو معرفی کن قاطی کرد بعدم فحش داد . گفت یعنی تو از رو صداش نفهمیدی کیه . گفتم چرا ولی اون باید خودشو معرفی کنه و وقتی هم فحش ناموسی داد دیگه خون به مغزم نرسید . الانم تازه باهاش کار دارم . سرهنگ خودمون ( اینی که میگم خیلی جوون بود سرهنگمون و فکر کنم ۴۱-۴۲ سالش بود ) گفت شما ۲ روز آینده هم نیا . روز سوم بیا اگه هم خبری شد واکنش نشون نده و فوری بهم خبر بده . گفتم باشه من بدون اطلاعت آبم نمیخورم . فردا صبح بلند شدم رفتم دیدم بچه های گردانشون میگن سی تی اسکن شده و نمیدونم هیشکی جرات نداره به این بگه بالا چشمت ابروئه و بدبختت میکنه و اینا . حالا سرهنگمون بدبخت گفت ۲ روز نیا اما من احساس وظیفه گرفته بودم رفتم . عصری دیدم داره میاد . خب بخششون روبروی ما بود و ناگزیر اگه میومد همدیگه رو میدیدیم . به مصطفی گفتم فقط اگه اومد اینوری دیدی بحث شد تو نیای منو بگیری ها . برو اونو بگیر . اومد تو ۱۰ قدمی گفت بچه قرتی فکر کردی اینجا هم شهر خودتونه لات بازی میکنی ؟ باباتو در میارم . رفتم تو راهرو صدامو کلفت کردم گفتم اولا من بچه تهرانم ( خودش یادمه مال یه روستایی بود به اسم دره گز اگه اشتباه نکنم تو استان خراسان نزدیک مرز افغانستان ) گفتم من بچه تهرانم از پشت کوه های افغانستان نیومدم . دوما قرتی بازی الان مده . میخای یادت بدم؟ اتفاقا با این شیکمت استعداد خوبی هم داری
دوباره چند نفر اومدن وساطت کنن . گفت بیچارت میکنم . تبعیدت میکنم لب مرز . زندانیت میکنم . گفتم ببین خیالی نیست منو از زندان نترسون من نصف زندگیمو تو بازداشتگاه خوابیدم ( بعدا با مصطفی هر هر به این حرف میخندیدیم ) من سربازم هیچی ندارم نه حقوق دارم نه درجه که از کسر شدنش بترسم نه خونه سازمانی دارم نه بازنشستگی و درجه تشویقی و نه هیچی دیگه هم ندارم که ازش بترسم . ولی تو همه ی اینارو داری و سال دیگه بازنشستی . حالا میخای برو قضایی شکایت کن نصف این آدما شنیدن که فحش خارمادر دادی . بعدم اونور مرز هم برم بالاخره امروز نه فردا نه پس فردا خدمتم تموم میشه برمیگردم تو تهران . اونوقت تو و خانوادت هم تو تهران زندگی میکنی دیگه . حالا عشقه برو شکایت کن . مصطفی اینطوری شده بود
بعدم چند روز بعد سرهنگمون زنگ زد گفت شکایت نکرده و ازم خواسته خودم تنبیه کنم و بیچاره گناه داشته پیرمرد رو اینطوری تحقیر کردی جلوی زیر دستاش . تو که بی ادب نبودی . گفتم به قرآن تقصیر خودش بود . حالا این گذشت . یه بنی بشر دیگه به من یه کاری نمیگفت بکنم . مثلا یه مرده تو گردانمون بود یه وقتایی بقیه رو خفت میکرد که برید از طبقه ی بالا فیش ناهار های گردان رو بگیرین . به منم یه وقتایی میگفت . دیگه تا روز آخر خدمت من یه مرتبه هم چیزی از من نخواست
خیلی تایپ کردم . یاد قدیما افتادم دستم گرم شد
گیســـــو مــیان واژه برایم رهــــــــا نکن /
من از تبار واژه ی سرخ ســـــــــــیاوشم /
بـــــانو ! به قول حضرت استاد " شهریار " /
عاشق نبوده ای که بفهمی چه میکشم
۶:۲۹ ب٫ظ
نویسنده ممتاز
۱۵ دی, ۱۳۹۲
۶:۳۶ ب٫ظ
کاربر متخصص
ناظم
۱۲ فروردین, ۱۳۹۲
کلا امروز به هیچ کاری نرسیدیم
یه چی دیگه هم یادم افتاد براتون تعریف کنم
همونطور که گفتم صبحانه های خیلی خوب میخوردیم اندازه ی ۴ تا ناهار . دیگه هیچی نمیخوردیم من و مصطفی ۱۰ تا تخم مرغ نیمرو یا املت میخوردیم یا با ۴-۵ تا سوسیس . یا مثلا ۲ تا تن ماهی با ۲ تا کنسرو لوبیا . یه وقتایی تعدادمون زیاد بود مثلا میرفتیم داخل گردان اونجا مثلا ۷-۸ نفر میشدیم و میپرسیدیم هرکی صبحونه میخواست و نخورده بود ازش دنگ میگرفتیم و هرکی پول خودشو میداد . کلا از وقتی ما رفتیم اونجا گردان چاق شدن . حالا بعضی روزا یکی میگفت صبحانه خورده . یکی میگفت نمیخاد . یکی هم میخورد . بهرحال . همین پیرمرده که گفتم بچه هارو خفت میکرد کاراشو بکنن یه روز هم محض نمونه نمیگفت صبحانه میخوره ( وحشتناک خسیس بود . یادمه یه بار سر یه سادندیس با هم اتاقیش یه جوری دعواشون شد که سرهنگ جداشون کرد خدا شاهده ) این هر روز میگفت نمیخورم . همون موقع که صبحانه حاضر میشد میومد رو میز به بهانه ی اینکه برا خودش چایی بریزه میومد تو آبدارخونه و مثلا ناخونک بزنه یه نصف بربری با صبحانه ورمیداشت میرفت . بچه های اونجا هم عادت داشتن چیزی نمیگفتن . یک لهجه ی مزخرفی هم داشت بی همتا . یه بار یادمه فقط من و مصطفی تو اتاق بودیم . من کلا یه مدلی هستم هیچ چیز تندی اذیتم نمیکنه . رستوران هندی هم میرم فلفل میخورم . اصلا غذا و مخصوصا فست فود رو نمیتونم بدون فلفل قرمز بخورم . انگار دارم آب میخورم هیچ مزه ای نداره . تو ماشینمم خداوکیلی فلفل پاش دارم . فقط هم فلفل قرمز و فلفل های خیلی تند . کسی تو ساندویچی بقل من نشسته باشه همش چپ چپ نگاه میکنه بسکه فلفل میریزم نارنجی میشه غذام . یا بار تو دانشگاه رفیقم رفت شوخی کنه در فلفل پاش رو چرخوند باز کرد گذاشت روش دوباره . من رفتم بریزم چپه شد رو لقمم . این هر هر میخندید یه نگاش کردم لقمه رو خوردم . البته اگه دیگه خیلی زیادی بخورم معدم درد میگیره اما دهن و گلوم نمیسوزه . این مصطفی هم خداییش خوب فلفل میخورد اما من دیگه عجیب بودم . ما ۲ نفر تو اتاق بودیم گفتم مصطفی پایه ای فلانی رو ادب کنیم . اون بدبختم پایه ی همه چی بود جز قتل ! بیشتر روزا ما سوسیس تخم مرغ میخوردیم و یه کمی هم توش رب میریختیم که رنگ بگیره قرمز بشه . اقلا یه روز در میون همینو میخوردیم . سربازامون هر روز صبح برای همه ی گردان بربری میگرفتن . رفتیم با مصفطی ۱۰-۱۲ تا تخم مرغ گرفتیم با ۴-۵ تا سوسیس . واسه ۲ نفر . خیلی زیاد بود . وقتی رفتیم سوسیس هارو سرخ کنیم خداوکیلی تمام فلفل دون رو ریختیم توش . اینقدر قرمز شده بود دقیقا عین وقتیکه رب میریزی شبیه املت . خودمون واستاده بودیم میخندیدیم که چطوری اینو بخوریم و نکنه فلانی نیاد و اینا . ۲-۳ بار تو تایپ کردنم اسمشو نوشتم اشتباهی . دوباره هی پاک کردم بسکه داره اون روز واضح یادم میاد . فلفل هارو قشنگ با روغن زیاد سرخ کردیم و تخم مرغ زدیم دقیقا عین نیمرو قرمز قرمز شده بود . منم مخصوصا از تو اتاق بلند بلند گفتم مصطفی صبحونه حاضره چایی بریز بیا . هر وقت هم میومد به یه بهانه ای یه حرفی میزد ۲-۳ دقیقه سر میز میموند . یادمه صد تا هم مرز داشت . کبد و اوره و چربی و فشار و همه چی داشت . اومد گفت شماها ماشالا چقدر میخورین و باید ورزش کنین . لقمه ی اول رو که قورت داد اینطوری شد
یه نگاه به من و مصطفی کرد دید داریم ریلکس میخوریم . تازه من اینقدر پررو بودم روی لقمه هامم فلفل میریختم . این بدبخت شک نکرد به ما . یه لقمه دیگه از اونور ماهیتابه خورد اینطوری شد
۲-۳ تا لیوان آب خورد گفت بچه ها این تند نیست ؟ گفتم نه بابا من دارم فلفل میخورم باهاش . مصطفی هم داره میخوره . نکنه فلانی دوباره معده درد داری و اینا . لقمه ی سوم رو که خورد چاییشو ورداشت رفت . ما هم هر هر میخندیدیم و پررو پررو تا ته غذا رو خوردیم . نیم ساعت بعد رفتیم تو اتاقش دیدم پنکه رو آورده تو ۱۰ سانتی متری صورتش . یه جعبه دستمال کاغذی هم دستشه و صد تا دستمال هم کنده رو زمین ریخته و هی عرق هاشو خشک کرده . از بس تند بوده چایی هم نتونسته بوده بخوره . گفتم فلانی حالت بده ؟ میخای بریم اورژانس ؟ گفت نمیدونم چرا از وقتی اون غذارو خوردم همچین شدم . اینقدر حالش بد بود من و مصطفی از ترسمون فوری طرفها رو همه رو شستیم کسی نفهمه فلفل خورد این دادیم
دیگه از اون به بعد یه مرتبه هم نیومد سر غذای ما
حالا بازم یادم بیاد تعریف میکنم . البته اگه کسی خوشش میاد
گیســـــو مــیان واژه برایم رهــــــــا نکن /
من از تبار واژه ی سرخ ســـــــــــیاوشم /
بـــــانو ! به قول حضرت استاد " شهریار " /
عاشق نبوده ای که بفهمی چه میکشم
۷:۱۹ ب٫ظ
نویسنده ممتاز
۱۵ دی, ۱۳۹۲
۷:۲۵ ب٫ظ
متخصصحیوانات
۶ فروردین, ۱۳۹۲
۷:۴۸ ب٫ظ
نویسنده ممتاز
۱۵ دی, ۱۳۹۲
امیدوارم حذفش نکنن
اقا این بابای ما کل زندگیمونو پیچوند حتی سربازی هیچوقت نفهمیدم چجوری اینکارو میکنه
ولی خب دیگه اموزشیشو گذاشت گفت دیگه پرو نشو
تو غذا دادن اونوقت قاشقو بشقاب نمیدادن تو در دیگ چنتا با هم مشترک بودیم
من بودم و اصغرو یکی دیگه با چنتا ...
این نامردا رحم نمیکردن هر لقمشون خیلی بزرگ میگرفتن . یبار اومدن و شروع کردن مشت مشت میخوردن
یهو اصغر سانسور شد....
اونا حالشون بهم خوردو بلند شدن رفتن. ما بهش گفتیم کجا انداختی؟ گفتش بابا اصلا نکردم فقط اداشو دراوردم . از اون به بعد غذاشونو از ما جدا کردن
یجورایی شبیه همین جریان اقا قمیشی شد
۱۰۰% حذفش میکنن[Image Can Not Be Found]بعدشم با پیام خسوسی پدرمو درمیارن. بعدشم حامد میاد میگه این بحث داره از موضوع خارج میشه لطفا مدیران محترم حذفش کنن حال کردین چه کاربر
پیشگوییم.
اره داداش خلاصش اینه که این سربازیای شما سوسول بازیه بخدا
۹:۵۷ ب٫ظ
معاون انجمن
معاون
Moderators
۳ خرداد, ۱۳۹۰
۹:۵۹ ب٫ظ
کاربر عالی
۱۶ تیر, ۱۳۹۳
وای اگه میدونستم سربازی این قدر خوبه این قدر خر خونی نمی کردم پزشکی در بیام به هر حال من اگه رتبم ۱۰۰۰۰۰۰۰می شد باز از این نعمت خدا دادی معاف بودم باور کنید من دارم با دماغ این پستو می نویسم نه دست دارم نه پا نه چشم نه گوش نه مغز و فقط یه نخاع دارم که اونم توی سلف سرویس مدرسه که برای روستایی ها غذا درست می کردم این قدر تخم مرغ می خوردم البته با کااااااااااافور اضافی که نخام هم نابود شد اگر یکی بیاد ببینه میگه نگاه یه کلمن جلو کامپیوتره
خداییش من نمی دونم پست در مورد چی بود و پاک کنید به اینا رو
۱۰:۱۱ ب٫ظ
کاربر متخصص
ناظم
۱۲ فروردین, ۱۳۹۲
اوه اوه از کافور گفتی داغ دلم تازه شد . کلا من فقط تو آموزشیم از این آشغالا به خوردم دادن . البته لیمو امانی هم تاثیر مشابهی داره . تا ۶ ماه بعدش هروقت نوشیدنی غیر مجاز میخوردم گلاب به روت میشدم
حاجی محمد چرا پاک کنیم ؟ مگه اشکال داره پستت ؟
گیســـــو مــیان واژه برایم رهــــــــا نکن /
من از تبار واژه ی سرخ ســـــــــــیاوشم /
بـــــانو ! به قول حضرت استاد " شهریار " /
عاشق نبوده ای که بفهمی چه میکشم
۱۰:۲۰ ب٫ظ
کاربر عالی
۱۶ تیر, ۱۳۹۳
شما چه قدر گناه دارید دلم براتون سوخت هی (راستی دل هم ندارم نگفته بودم)
شما ناراحت نباش آقا حمید می گذره شما چاق می کردی حل بود به خدا به من گفتن این کارا رو کن معاف بشی
۱)وزنتو با توجه به قدت برسون ۱۵۰(الآن ۱۳۰هستم)
۲)یکی از درس های مدرسه رو بیوفت(شیمی رو انداختماونوقت توی کنکور درصدش ۸۴ بود)
۳)برو خودتو به دیونگی بزن (من دیونم الان)
بعدش فهمیدم که چشمم ضعیفه خودم معاف بودم
کلا تمام داف هام منو رها کردن خیلی بد بود می گفتم چاق خیکی ولی هنوز دو سه تاشون موندن خدارا شکر
۱۰:۲۳ ب٫ظ
کاربر عالی
۱۶ تیر, ۱۳۹۳
بیشترین کاربران آنلاین:1031
افراد آنلاین کنونی: SAzizi2025
184 مهمان
مشاهده کنندگان کنونی این صفحه:
1 مهمان
برترین نویسندگان:
مجتبی : 22934
ΡARSA : 4189
alirezaj : 3749
H∀ⓂΞD20 : 3661
حسنHTB : 3111
HAMID ESKANDARI : 2608
آمار کاربران:
مهمان: 575
اعضا: 33801
مدیران انجمن: 15
مدیر کل: 1
آمار انجمن:
گروه ها: 7
انجمن ها: 239
موضوعات: 7666
نوشته ها: 163787
جدیدترین اعضاء:
2023abolfazl, HOJAT MARGOMI, I_donno, radin.456, lucindamacgregor, ragnarمدیر کل: شهریار (onlypet.ir): 3003